یک لبخند


toraj_fal@yahoo. com

مرد روستائی سخت مریض شد و خیال میکرد که بزودی میمیرد . . . . لذا رو به زنش کرده و گفت : این آخر عمری از تو یک خواهشی دارم و آن اینست که اگر من مردم تو با همسایه سمت چپی ازدواج بکنی !!
زن گفت : آخر چرا چنین حرفی میزنی ؟ اول اینکه من دعا میکنم خدا به تو شفا بدهد ، بعد آن چرا با همسایه دست چپی ؟ مگر او از همسایه دست راستی چه چیزی اضافه دارد ؟
مرد روستائی گفت : زن عزیزم مسئله همینجا ست دیگر ، همسایه دست راستی بسیار مرد محترم و مومنی است ، ولی همسایه دست چپی سال پیش یک گاو ماده مریض به من فروخت و سر من کلاه گذاشت ، حال میخواهم با این کار من هم تلافی بکنم !!!!


زنی شکا یت به قاضی برد : که آی مرد خدا چاره ام ساز و مرا از دست شوی پر هنر خلاصی ام ده . شوهرم در هر شب بکار مشغول است و روزها را او می خوابد و من از درد کار دوشش خواب ندارم .
قاضی با شوهر زن صحبت کرده و توافق شد که شوهر از شبی پنج نوبت زیاده نخواهد.
هنگام بیرون رفتن شوهر به قاضی گفت : فرمان ده که هنگام ضرورت از این مقدارم پیش فروش دهد ، زن پذیرفت و باتفاق به خانه خود برگشتند .
سه روز بعد زن به نزد قاضی برگشت و گفت : قاضیا مرا طاقت این شوی نباشد که در سه شب سهم پنج شب را نیز پیش خرید کرده است .
ع - زاکانی 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد